«شب چله بود و رسم چلهبرون. بیشتر سالها ما در این شب، خانه خودمان نبودیم و با خانواده این قوم و آن قوم سرگرم چلهبرون آقاداماد برای عروسخانم بودیم. روستا هم کوچک بود و همه قوم و خویش دعوت بودند!» این چندجمله را عباس ربانی از رسم دیرینه شب چله در روستای آبا و اجدادیاش، چهاربرج قدیم تعریف میکند. از شبهای سرد ابتدای زمستان که با جشن و شادمانی چلهبرون گرم میشد.
حاجعباس که در اواخر هشتمین دهه حیات خود و در چهاربرج گذر عمر میکند، میگوید که حضورش در مراسم چلهبرون دهه ۵۰ و ۶۰ شاید به بیستبار برسد؛ مراسمی که هرکدام خاطرهای را در ذهن او ثبت کرده است و البته درمیان این خاطرات، یک مورد با جزئیات بیشتر در ذهنش ماندگار شده است که برای ما روایت میکند.
عباسآقا به خاطر دارد در گذشته که عروس و دامادهای عقدی در روستا تعدادشان زیاد بود، مراسم چلهبرون هم بیشتر تکرار میشد. حاجعباس میگوید: چلهبرون شبیه الان نبود؛ نه به این شوری شور که میوهآرایی و هزارویک هزینه اضافه میکنند و نه به این بینمکی که اصلا برگزار نمیکنند.
او خاطرهاش را اینطور تعریف میکند: در یکی از شبهای چلهبرون در سال ۵۴ یا شاید هم یکی دوسال این طرف و آن طرفتر، ما با آقامرتضی که از اقوام ما بود و داماد، همراه شدیم. سبدهای میوه و بستههای لباس کادویی و جعبههای شیرینی و مابقی چیزها را داخل مجمعه (سینی بزرگ مسی) چیده بودند. نه ماشین زیاد بود و نه کوچهها ماشینرو بود. نهایت یک ماشین میآوردند که پیرترها را ببرند آن هم تا جایی که ماشین میرفت.
حاجعباس میگوید: مردها با خنچهها (مجمعههای میوه و کادو) راه افتادند و زنها پشت سرشان. راهها هم بعضی وقتها یا گلی بود یا پر برف و یخ و ممکن بود که کسی زمین بخورد. ولی همه به سلامت رسیدیم؛ حتی آقامحمدحسین (پسرعمه داماد) که دوتا هندوانه درشت را زیربغلش زده بود.
پسرعمه داماد سُر خورد و افتاد روی هندوانه و شکستش! داماد ناراحت هندوانه بود و محمدحسین ناراحت لباسهایش
اتفاق جالب آن شب، اما نه در خانه عروسخانم روی داد و نه در مهیاکردن خنچهها، بلکه جلو در خانه عروس، یک اتفاق انتظار قوم داماد را میکشید. عباسآقا میگوید: وقتی رسیدیم جلو در، محمدحسین خیلی خسته شده بود و هندوانهها را روی زمین گذاشت. یکی از هندوانهها زیرش صاف نبود و شروع کرد به قلخوردن. خانه عروس هم در سربالایی بود. حالا هندوانه میچرخید و محمدحسین هم که چاق بود، دنبالش میرفت. هندوانه هم آنقدر پوستش چغر بود که اصلا نمیشکست!
به گفته عباسآقا هندوانه صحیح و سالم میرسد ته کوچه، اما «ناگهان پسرعمه داماد روی یخها سُر خورد و با لباسهای پلوخوری افتاد روی هندوانه و شکستش! داماد ناراحت هندوانهاش بود و محمدحسین ناراحت لباسهایش. بقیه هم که فقط میخندیدیم.»
شکستن هندوانه همانا و بحث سر اینکه «با یک هندوانه برویم زشت است» همان! حاجعباس تعریف میکند: یکی میگفت: «برویم یک هندوانه بخریم»، یکی میگفت: «هندوانه این فصل مزه ندارد، همین هم زیاد است!»
همان موقع مهمانهای عروسخانم هم رسیدند و جلو در یکدیگر را دیدیم. نمیتوانستیم بیشتر از این معطل شویم. این شد که همه رفتیم داخل خانه. وقتی میروند داخل، زنها در اتاق دیگر سرگرم دُهُل و شادی میشوند و دیگر کسی حواسش نبوده است که یک هندوانه آوردهاند یا دوتا!
* این گزارش پنجشنبه ۲۹ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۶ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.